مطالب مذهبی ، داستانهای قرآنی ، داستان های عبرت آمیز آخرین مطالب
نقل شده است که روزی از روزگاران قدیم مردی نزدیک شیخ معروف رفت و گفت: ای شیخ آمدهام تااز اسرار حقّ چیزی با من نماییشیخ گفت: باز گرد تا فردا آن مرد بازگشت، شیخبفرمود تا آن روز موشی بگرفتند در حقّه کردند، سر حقّه محکم کردند دیگر روز آنمرد باز آمد و گفت: ای شیخ آن چه وعده کردهی بگوی. شیخ بفرمود تا آن حقّه را بویدادند و گفت: زینهار تا سر این حقّه باز نکنی. مرد حقّه را برگرفت و بخانه رفت، سودای آنش بگرفت که آیا درین حقّه چه سر است؟ هر چند صبر کرد نتوانست، سَر حقّهباز کرد، موش بیرون جست و برفت، مرد پیش شیخ آمد و گفت ای شیخ من از تو سِر خدایتعالی طلب کردم تو موشی بمن دادی؟! شیخ گفت: ای درویش ما موشی در حقّه بتو دادیمتو پنهان نتوانستی داشت سِر خدای را با تو بگوییم چگونه نگاه خواهیداشت؟! مرد نادم و پشیمان زاریکنان محضر شیخ ترک گفت و گوشهی عزلتاختیار کرد و سه اربعینصیام (روزه) داشت و صلوه(نماز) گزارد و کف نفس به غایت رساندچندان که چهره دگرگون شد. تکیده با محاسنی انبوه نزد شیخ مراجعت کردحاجت باز گفت. شیخ او را نشناخت و حقّهی پیشین با موشی دگر بر او عرضهکرد آنچه پیشتر فرمایش کرده بود همان فرمود، مرد به خلوتگاه خویشبازگشت و حقّه کناری گذاشت و به عبادت نشست، به خِش و خِش موش در حقّهمحل نگذاشت، امر شیخ به تمامی به جای آورد، صبح حقّه در دست به نزدشیخ شد و دو زانو محضرش را دریافت و گفت: آنچه گفتی کردم حال آنچه وعدهدادی گوی. شیخ فرمود:حقّهگشودی؟!مرد خاطر خجسته بود و گفت: نی نی!شیخ ابرو در همکشید و تغیر فرمود: تو را حقّهیی دادم برگشودنش اهتمامنورزیدی که تو را گر طلب بودی حقّه میگشودی که همانا سری از اسرار حق درآن نهان کرده بودم !!!مرد فریادی کشید و در دم از حال برفت. چون به حال آمدخود را در خرابهیی باز یافت.
مویهکنان مایوس از دانستن سر حق ظن(گمان)جنوناش میرفت که معروفهیی زلف آشفته و خوی کرده، خندان لب، مستاز آن حوالی میگذشت، شیون مرد بشنید به خرابه شد، مرد نگون بخترا دید در نزع (گریه). حال بپرسید، مرد ماجرا باز گفت:زن بدکاره را چندان برحال زار او رقت برفت (دلش سوخت) که مستی از سر پرید و هوش بهجا آمد و به استمالتاشبرخاست و گفت: آن شیخ کذاب است و این حکایتها به دورانی است که شیوخ برخاک مینشستند و نان با خون مردمان چاشت نمیکردند. مردِ سادهدل گفت: زبان به کام گیر که شیخ را کرامات بسیار است وعلامتهای بزرگ و کلمات تامات او تا بلاد جبل عامل و ...نُقل هر مجالساست.زن در دل به سادهگی مرد پوزخند زد و گفت: سه اربعین عنان خود به شیخخوشنام سپردی و ذکر حق گفتنی اکنون سه روز با من بدنامهمنشین تا سِر حق بر تو عیان کنم که آن شیخ اگر کرامات داشت تو را بازمیشناخت و حقّهی پیشین به دستات نمیسپرد.مرد که حکایت خضر نبی و شیخصنعان شنیده بود و احتجاج زن بدکاره را صواب میدید، رخسار زیبای اوهم بیاثر نبود، از دلش گذشت که شاید در خرابات مغان نور خدا میبیند خاموش شد و گوش به زن سپرد با هم به خانهی او شدند، شراب سرخ و طعامبریان خوردند ورامشگران ساز نواختند و رقاصان به ترقص آمدند، سه روز و سه شب حال چنین بود، آب زیر پوست مرد همی رفت و رخساره گلانداخت صبح روز چهارم به حمام شد، محاسن کوتاه کرده جامه نو بر تننموده راه خانهی شیخ در پیش گرفت و حاجت روز نخست بازخواست و سِر الهیطلب کرد. شیخ که مرد را در آن هیبت به جا نیاورد چون ک پیشین موشبه حقّه کرد و به مرد سپرد وصیت نمود اندر باب نگشودن حقّه. مرد حقّه بردست از خانهی شیخ بیرون شد و به منزل زن رفت و ماجرا باز گفت. زنگفت: امشب را چون شبهای پیش به عشرت کوش که فردا حقّهیی سوارکرده شیخ مزور به حقّهی تزویرش میسپاریم. چنان کردند و چون صبحشد زن حقّهی شیخ را که سنگین شده بود و جرینگ جرینگ میکرد به مرد سپرد و گفت: آنچه میگویم چنان کن تا سِر حق ببینی و به مراددل رسی. مرد حقّه برگرفت و نزد شیخ شد، دست شیخ را ببوسید، حقّه بهاو سپرد و گفت: الحق که گزافه نیست که شرح کرامات شما در هیچ محفلینیست که نیست. دوش که به خلوتگاه و محل عبادت خاصهی خویش شدم، تابنیاورده شب از نیمه گذشته بود که حقّه گشودم موشی از آن بیرون جست راه خرابهیجنب منزل گرفت. مرا سودای سِر موش در سَرافتاد در پیاش نهادم که بهسوراخی شد در خرابه. چوبی به کناره افتاده بود دستافزار کرده سوراخفراخیدم، به حیرت دیدم گنجی در آن نهان است.آنچه حقّه جا داشت از آن ذهبخالص پر کردم سَر حقّه محکم گردانده چون مرا سفری در پیش استنزد حضرت شیخ به امانت آوردم که سِر حق در این دیدم که همان راه اجدادیپیش گیرم و طامات وکرامات به چون تو بزرگی سپارم...شیخ فرمود: خیالآسوده دار که سَر حقّه گشوده نخواهد شد و امانت نزد ما میماند که اینانما را چرک کف دست است ما را با زر و ذهب کاری نیست که گر اراده کنیم خشتخشت این خانه زرمیشود و سیم ...!!! صبح که از خانهی شیخ شیون به هوا خاست که شیخ درصندوقخانه به نیش عقرب جراره ریغ رحمت سرکشیده است و چند پول سیاه و حقّهیی گشادهدر کنارش یافت شده. مرد به سِر حَق آگه شد و پرده از کرامات زن کنار رفت و او را بههمسری اختیار کرد و عمری شکر نعمت به جا آوردند... موضوع مطلب : پیوند روزانه پیوندها لوگو لینک های مفید آمار وبلاگ
|